۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

بيمار

هر لحظه منتظر آمدنت بودم و توهيچ وقت نگفته بودي كه دير زماني است مهمان اين تن رنجوري .
پاسي از نيمه شب گذشته بود كه صدايم كردي و از حضور و آمدنت باخبرم نمودي . با لبخندي پذيرايت شدم ، اما به خود گفتم اين هم شانس من است كه مهمانم در اين ساعت كه راه بجايي ندارم وتنهايم مي آيد ، بي خيال... شرمنده كه لباسي شيك و ظاهري مناسب براي رفتن آمده نكرده بودم ....

0 نظرات:

ارسال یک نظر