۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

باران
اولين شبي كه بارش دانه هايت را به رخ كشيدي شيشه ها رانشستي  بلكه گلي گردي.
از خواب ناز بيدارم كردي .باران صدايت در آن لحظاتي كه با هزاران پريشاني آرام گرفته بودم برايم آرامش بخش نبود زجر آور بود.
اينبار با صدايت دلگير شدم نكند تو نويد بخش پاييز غم انگيز ديگري باشي.

1 نظرات:

رُژیار گفت...

با هزار پریشانی آرام گرفته بودم... اگر آرام گرفته بودی خاطرت از آن بارانِ کذایی مکدر نمیشد...

ارسال یک نظر