۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

باب ها خود حکایتی نهفته دارند

باب ( 4 )

يقين
كتابي را نخوانده و داستان و حكايتي نشنيده ليكن با آب و تابي وصف ناشدني در چشمان مخاطبش نگاه مي كرد و كبري و صغري را به هم مي بافيد و موضوع و محمول در کلامش مرتب جا عوض مي كردند و اين دور باطل بود كه مي چرخيد يكي از جاي برخاست و بگفت اي... راستي به آنچه مي گويي اعتقاد و ايمان داري و مي توان در كلامت صداقت جستجو كرد ، با لبخندي بگفت: در كدام ديار براي اثبات صداقت هميشه از راه يقين مي گذرند ، سخنوری ... و شنونده ای ... نیازمند است. آنگاه بود که فهميدم كجايم ... .



0 نظرات:

ارسال یک نظر